من از بازوي خود دارم بسي شکر
سري دارم چو حافظ مست ليکن
به لطف آن سري اميدوارم2)
که زور مردم آزاري ندارم1)
به لطف آن سري اميدوارم2)
به لطف آن سري اميدوارم2)
غزل 324
گر چه افتاد ز زلفش گرهي در کارم
به طرب حمل مکن سرخي رويم که چو جام
پرده مطربم از دست برون خواهد برد
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب
منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن
ديده بخت به افسانه او شد در خواب
چون تو را در گذر اي يار نمييارم ديد
دوش ميگفت که حافظ همه روي است و ريا
بجز از خاک درش با که بود بازارم3)
همچنان چشم گشاد از کرمش ميدارم
خون دل عکس برون ميدهد از رخسارم
آه اگر زان که در اين پرده نباشد بارم
تا در اين پرده جز انديشه او نگذارم35
از ني کلک همه قند و شکر ميبارم
کو نسيمي ز عنايت که کند بيدارم
با که گويم که بگويد سخني با يارم
بجز از خاک درش با که بود بازارم3)
بجز از خاک درش با که بود بازارم3)
1) اين مصراعي است از بيتي از سعدي در گلستان در اوايل باب سوم: چگونه شکر اين نعمت گزارم که زور مردم
آزاري ندارم، که خواجه تضمين فرموده است،2) در بعضي نسخ درين غزل دو بيت ديل را علاوه دارند:
تو از خاکم نخواهي بر گرفتن
مکن عيبم بخون خوردن درين دشت
که کار آموز آهوي تتارم
بجاي اشک اگر گوهر ببارم
که کار آموز آهوي تتارم
که کار آموز آهوي تتارم
بصد اميد نهاديم درين باديه پاي
اي دليل دل گمگشته فرو مگذارم
اي دليل دل گمگشته فرو مگذارم
اي دليل دل گمگشته فرو مگذارم