بامر امير تيمور کشته شد،
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
که روز بيکسي آخر نميروي ز سرم57
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم
کس اين کرشمه نبيند که من همينگرم
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم
چنين که در دل من داغ زلف سرکش توست
بر آستان مرادت گشادهام در چشم
چه شکر گويمت اي خيل غم عفاک الله
غلام مردم چشمم که با سياه دلي
به هر نظر بت ما جلوه ميکند ليکن
به خاک حافظ اگر يار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم
غزل 331
به تيغم گر کشد دستش نگيرم
کمان ابرويت را گو بزن تير
غم گيتي گر از پايم درآرد
برآي اي آفتاب صبح اميد
به فريادم رس اي پير خرابات
به گيسوي تو خوردم دوش سوگند
بسوز اين خرقه تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وي نگيرم
وگر تيرم زند منت پذيرم
که پيش دست و بازويت بميرم
بجز ساغر که باشد دستگيرم
که در دست شب هجران اسيرم58
به يک جرعه جوانم کن که پيرم
که من از پاي تو سر بر نگيرم
که گر آتش شوم در وي نگيرم
که گر آتش شوم در وي نگيرم