غزل 355
حاليا مصلحت وقت در آن ميبينم
جام مي گيرم و از اهل ريا دور شوم
جز صراحي و کتابم نبود يار و نديم118
سر به آزادگي از خلق برآرم چون سرو
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
سينه تنگ من و بار غم او هيهات
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
بر دلم گرد ستمهاست خدايا مپسند
که مکدر شود آيينه مهرآيينم
که کشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم
يعني از اهل جهان پاکدلي بگزينم117
تا حريفان دغا را به جهان کم بينم
گر دهد دست که دامن ز جهان درچينم119
شرمسار از رخ ساقي و مي رنگينم
مرد اين بار گران نيست دل مسکينم
اين متاعم که هميبيني و کمتر زينم
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کينم
که مکدر شود آيينه مهرآيينم
که مکدر شود آيينه مهرآيينم
غزل 356
گرم از دست برخيزد که با دلدار بنشينم
شراب تلخ صوفي سوز بنيادم بخواهد برد120
مگر ديوانه خواهم شد در اين سودا که شب تا روز
لبت شکر به مستان داد و چشمت مي به ميخواران
چو هر خاکي که باد آورد فيضي برد از انعامت
نه هر کو نقش نظمي زد کلامش دلپذير افتد
اگر باور نميداري رو از صورتگر چين پرس
وفاداري و حق گويي نه کار هر کسي باشد
رموز مستي و رندي ز من بشنو نه از واعظ1)
که با جام و قدح هر دم نديم ماه و پروينم
ز جام وصل مينوشم ز باغ عيش گل چينم
لبم بر لب نه اي ساقي و بستان جان شيرينم
سخن با ماه ميگويم پري در خواب ميبينم
منم کز غايت حرمان نه با آنم نه با اينم
ز حال بنده ياد آور که خدمتگار ديرينم
تذرو طرفه من گيرم که چالاک است شاهينم
که ماني نسخه ميخواهد ز نوک کلک مشکينم
غلام آصف ثاني جلال الحق و الدينم121
که با جام و قدح هر دم نديم ماه و پروينم
که با جام و قدح هر دم نديم ماه و پروينم