غزل 358
غم زمانه که هيچش کران نميبينم
به ترک خدمت پير مغان نخواهم گفت1)
ز آفتاب قدح ارتفاع عيش بگير2)
نشان اهل خدا عاشقيست با خود دار127
بدين دو ديده حيران من هزار افسوس
قد تو تا بشد از جويبار ديده من
در اين خمار کسم جرعهاي نميبخشد
نشان موي ميانش که دل در او بستم
من و سفينه حافظ که جز در اين دريا
بضاعت سخن درفشان نميبينم
دواش جز مي چون ارغوان نميبينم
چرا که مصلحت خود در آن نميبينم
چرا که طالع وقت آن چنان نميبينم
که در مشايخ شهر اين نشان نميبينم
که با دو آينه رويش عيان نميبينم
به جاي سرو جز آب روان نميبينم
ببين که اهل دلي در ميان نميبينم
ز من مپرس که خود در ميان نميبينم
بضاعت سخن درفشان نميبينم
بضاعت سخن درفشان نميبينم
غزل 359
خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم
راحت جان طلبم و از پي جانان بروم
راحت جان طلبم و از پي جانان بروم
راحت جان طلبم و از پي جانان بروم
1) خ س م: نخواهم کرد،
2) بعضي نسخ: مگير،