تا بگويم که چه کشفم شد از اين سير و سلوک
آشنايان ره عشق گرم خون بخورند
بعد از اين دست من و زلف چو زنجير نگار
گر ببينم خم ابروي چو محرابش باز
خرم آن دم که چو حافظ به تولاي وزير
سرخوش از ميکده با دوست به کاشانه روم128
به در صومعه با بربط و پيمانه روم
ناکسم گر به شکايت سوي بيگانه روم
چند و چند از پي کام دل ديوانه روم
سجده شکر کنم و از پي شکرانه روم
سرخوش از ميکده با دوست به کاشانه روم128
سرخوش از ميکده با دوست به کاشانه روم128
غزل 361
آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا
بستهام در خم گيسوي تو اميد دراز
ذره خاکم و در کوي توام جاي خوش است
پير ميخانه سحر جام جهان بينم داد
صوفي صومعه عالم قدسم ليکن
با من راه نشين خيز و سوي ميکده آي
مست بگذشتي و از حافظت انديشه نبود
خوشم آمد که سحر خسرو خاور ميگفت
با همه پادشهي بنده تورانشاهم129
خاک ميبوسم و عذر قدمش ميخواهم
بنده معتقد و چاکر دولتخواهم
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم
ترسم اي دوست که بادي ببرد ناگاهم
و اندر آن آينه از حسن تو کرد آگاهم
حاليا دير مغان است حوالتگاهم
تا در آن حلقه ببيني که چه صاحب جاهم
آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم
با همه پادشهي بنده تورانشاهم129
با همه پادشهي بنده تورانشاهم129
غزل 362
ديدار شد ميسر و بوس و کنار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
ما عيب کس به مستي و رندي نميکنيم
اي دل بشارتي دهمت محتسب نماند
خاطر به دست تفرقه دادن نه زيرکيست
بر خاکيان عشق فشان جرعه لبش
آن شد که چشم بد نگران بودي از کمين
خصم از ميان برفت و سرشک از کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
لعل بتان خوش است و مي خوشگوار هم
و از مي جهان پر است و بت ميگسار هم130
مجموعهاي بخواه و صراحي بيار هم131
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
خصم از ميان برفت و سرشک از کنار هم
خصم از ميان برفت و سرشک از کنار هم