قدر وقت ار نشناسد دل و کاري نکند
فتنه ميبارد از اين سقف مقرنس برخيز
در بيابان1) فنا گم شدن آخر تا کي32
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مريز
حاجت آن به که بر قاضي حاجات بريم33
بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم31
تا به ميخانه پناه از همه آفات بريم
ره بپرسيم مگر پي به مهمات بريم
حاجت آن به که بر قاضي حاجات بريم33
حاجت آن به که بر قاضي حاجات بريم33
غزل 374
بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
اگر غم لشکر انگيزد که خون عاشقان ريزد
شراب ارغواني را گلاب اندر قدح ريزيم
چو در دست است رودي خوش بزن مطرب سرودي خوش
صبا خاک وجود ما بدان عالي جناب انداز
يکي از عقل ميلافد يکي طامات ميبافد34
بيا کاين داوريها را به پيش داور اندازيم
فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو دراندازيم
من و ساقي به هم تازيم2) و بنيادش براندازيم
نسيم عطرگردان را شکر در مجمر اندازيم
که دست افشان غزل خوانيم و پاکوبان سر اندازيم
بود کن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم
بيا کاين داوريها را به پيش داور اندازيم
بيا کاين داوريها را به پيش داور اندازيم
1) نخ م س : هوا،
2) چنين است در خ س و سودي بهم تازيم يعني با هم بر او تازيم: ق : برو تازيم، سايرنسخ: بهمسازيم،