غزل 447
بيا با ما مورز اين کينه داري
نصيحت گوش کن کاين در بسي به
وليکن کي نمايي رخ به رندان
بد رندان مگو اي شيخ1) و هش دار
نميترسي ز آه آتشينم
به فرياد خمار مفلسان رس
نديدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآني که اندر سينه داري189
که حق صحبت ديرينه داري
از آن گوهر که در گنجينه داري
تو کز خورشيد و مه آيينه داري
که با حکم خدايي کينه داري
تو داني خرقه پشمينه داري
خدا را گر ميدوشينه داري
به قرآني که اندر سينه داري189
به قرآني که اندر سينه داري189
غزل 448
اي که در کوي خرابات مقامي داري
اي که با زلف و رخ يار گذاري شب و روز
اي صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
خال سرسبز تو خوش دانه عيشيست ولي
بوي جان از لب خندان قدح ميشنوم
چون به هنگام وفا هيچ ثباتيت نبود
تويي امروز در اين شهر که نامي داري
تو که چون حافظ شبخيز غلامي داري190
تو که چون حافظ شبخيز غلامي داري190
جم وقت خودي ار دست به جامي داري
فرصتت باد که خوش صبحي و شامي داري
گر از آن يار سفرکرده پيامي داري
بر کنار چمنش وه که چه دامي داري
بشنو اي خواجه اگر زان که مشامي داري
ميکنم شکر که بر جور دوامي داري
نام نيک ار طلبد1) از تو غريبي چه شود
بس دعاي سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شبخيز غلامي داري190