صبا عبيرفشان گشت ساقيا برخيز
دع التکاسل تغنم فقد جري مثل
اثر نماند ز من بي شمايلت آري
ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند
که همچو صنع خدايي وراي ادراکي
و هات شمسه کرم مطيب زاکي254
که زاد راهروان چستي است و چالاکي255
اري مثر محياي من محياک 1)
که همچو صنع خدايي وراي ادراکي
که همچو صنع خدايي وراي ادراکي
غزل 462
يا مبسما يحاکي درجا من اللالي
حالي خيال وصلت خوش ميدهد فريبم
مي ده که گر چه گشتم نامه سياه عالم
ساقي بيار جامي و از خلوتم برون کش
از چار چيز مگذر گر عاقلي و زيرک
چون نيست نقش دوران در هيچ حال ثابت
صافيست جام خاطر در دور آصف عهد
الملک قد تباهي2) من جده و جده
يا رب که جاودان باد اين قدر و اين معالي260
يا رب چه درخور آمد گردش خط هلالي
تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالي
نوميد کي توان بود از لطف لايزالي
تا در به در بگردم قلاش و لاابالي256
امن و شراب بيغش معشوق و جاي خالي257
حافظ مکن شکايت تا مي خوريم حالي258
قم فاسقني رحيقا اصفي من الزلال259
يا رب که جاودان باد اين قدر و اين معالي260
يا رب که جاودان باد اين قدر و اين معالي260
1) محياي اول بفتح ميم و سکون حاء بمعني حيات و زندگي است مانند ممات که بمعني موت و مرگ است و در قرآن
است قل ان صلوتي و نسکي و محياي و مماتي لله رب العالمين و محياي دوم بضم ميم و فتح ياء مشدده بمعني
وي، رخسار است يعني مکارم و مفاخر زندگي خودم را از روي تو مي بينم و ميدانم.2) خ و سودي: يباهي،