جمع کن به احساني حافظ پريشان را
گر تو فارغي از ما اي نگار سنگين دل
حال خود بخواهم گفت پيش آصف1) ثاني
اي شکنج گيسويت مجمع پريشاني
حال خود بخواهم گفت پيش آصف1) ثاني
حال خود بخواهم گفت پيش آصف1) ثاني
غزل 474
هواخواه توام جانا و ميدانم که ميداني
ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق
بيفشان زلف و صوفي را به پابازي و رقص آور
گشاد کار مشتاقان در آن ابروي دلبند است
ملک در سجده آدم زمين بوس تو نيت کرد
چراغ افروز چشم ما نسيم زلف جانان است
دريغا عيش شبگيري که در خواب سحر بگذشت294
ملول از همرهان بودن طريق کارداني نيست
خيال چنبر زلفش فريبت ميدهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنباني3) 295
که هم ناديده ميبيني و هم ننوشته ميخواني293
نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهاني
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بيفشاني
خدا را يک نفس بنشين گره بگشا ز پيشاني
که در حسن تو لطفي ديد بيش از حد انساني2)
مباد اين جمع را يا رب غم از باد پريشاني
نداني قدر وقت اي دل مگر وقتي که درماني
بکش دشواري منزل به ياد عهد آساني
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنباني3) 295
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنباني3) 295
1) اين بيت را در خ ق ندارد،2) بعضي نسخ : که در حسن تو چيزي يافت بيش از طور انساني،3) تضمين مصراعي
است از قطعه معروفي از انوري که مطلعش اينست:
نگر تا حلقه اقبال ناممکن بجنباني
سليما ابلها لا بلکه مح و ما و مسکينا
سليما ابلها لا بلکه مح و ما و مسکينا
سليما ابلها لا بلکه مح و ما و مسکينا