گر از آن آدمياني که بهشتت هوس است
تکيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف
اجرها باشدت اي خسرو شيرين دهنان
خاطرت کي رقم فيض پذيرد هيهات
کار خود گر به کرم1) بازگذاري حافظ
اي صبا بندگي خواجه جلال الدين کن
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کني321
عيش با آدمي اي چند پري زاده کني
مگر اسباب بزرگي همه آماده کني
گر نگاهي سوي فرهاد دل افتاده کني
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کني320
اي بسا عيش که با بخت خداداده کني
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کني321
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کني321
غزل 482
اي دل به کوي عشق گذاري نميکني
چوگان حکم در کف و گويي نميزني
اين خون که موج ميزند اندر جگر تو را
مشکين از آن نشد دم خلقت که چون صبا
ترسم کز اين چمن نبري آستين گل
در آستين جان تو صد نافه مدرج است323
و انديشه از بلاي خماري نميکني
گر جمله ميکنند تو باري نميکني
گر جمله ميکنند تو باري نميکني
اسباب جمع داري و کاري نميکني
باز ظفر به دست و شکاري نميکني
در کار رنگ و بوي نگاري نميکني
بر خاک کوي دوست گذاري نميکني
کز گلشنش تحمل خاري نميکني322
وان را فداي طره ياري نميکني
ساغر لطيف و دلکش و مي افکني به خاک
حافظ برو که بندگي پادشاه وقت1)
گر جمله ميکنند تو باري نميکني