سخني1) بيغرض از بنده مخلص بشنو
نازنيني چو تو پاکيزه دل و پاک نهاد
سيل اين اشک روان صبر و دل حافظ برد
تو بدين نازکي و سرکشي اي شمع چگل
لايق بندگي3) خواجه جلال الديني329
اي که منظور بزرگان حقيقت بيني
بهتر آن است که با مردم بد ننشيني
بلغ الطاقه يا مقله عيني بيني2)
لايق بندگي3) خواجه جلال الديني329
لايق بندگي3) خواجه جلال الديني329
غزل 485
ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوي
بوي يک رنگي از اين نقش نميآيد خيز
سفله طبع است جهان بر کرمش تکيه مکن
دو نصيحت کنمت بشنو و صد گنج ببر330
شکر آن را که دگربار رسيدي به بهار
روي جانان طلبي آينه را قابل ساز
ور نه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روي
من نگويم چه کن ار اهل دلي خود تو بگوي
دلق آلوده صوفي به مي ناب بشوي
اي جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوي
از در عيش درآ و به ره عيب مپوي331
بيخ نيکي بنشان و ره تحقيق بجوي4)
ور نه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روي
ور نه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روي
1) چنين است در خ س و سودي ، ساير نسخ: سخن،2) بلغ الطاقه يعني طاقتم رسيد يعني بآخر رسيد، سعدي گويد:
طاقت برسيد و هم نگفتم
عشقت که ز خلق مي نهفتم
عشقت که ز خلق مي نهفتم
عشقت که ز خلق مي نهفتم
رسيد از گريه اي چشم من دور شو و جداشو از من،3) چنين است در خ س ، بعضي نسخ : بر نگه4) چنين است در ت ط
حم، خ و سودي: گل توفيق ببوي، ساير نسخ اين بيت را ندارند،