هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم
ميرفت خيال تو ز چشم من و ميگفت
وصل تو اجل را ز سرم دور هميداشت
نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد
صبر است مرا چاره هجران تو ليکن
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعيه سور نماندست
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
هيهات از اين گوشه که معمور نماندست
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
دور از رخت اين خسته رنجور نماندست
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
گو خون جگر ريز که معذور نماندست
ماتم زده را داعيه سور نماندست
ماتم زده را داعيه سور نماندست
غزل 39
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
اي نازنين پسر تو چه مذهب گرفتهاي143
چون نقش غم ز دور ببيني شراب خواه144
از آستان پير مغان سر چرا کشيم
يک قصه بيش نيست غم عشق وين عجب145
کز هر زبان که ميشنوم نامکرر است
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
کت خون ما حلالتر از شير مادر است
تشخيص کردهايم و مداوا مقرر است
دولت در آن سرا و گشايش در آن در است
کز هر زبان که ميشنوم نامکرر است
کز هر زبان که ميشنوم نامکرر است