غزل 57
آن سيه چرده که شيريني عالم با اوست
گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولي
روي خوب است و کمال هنر و دامن پاک
خال مشکين که بدان عارض گندمگون است28
دلبرم عزم سفر کرد خدا را ياران
با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل
حافظ از معتقدان است گرامي دارش
زان که بخشايش بس روح مکرم با اوست
چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست
او سليمان زمان است که خاتم با اوست
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
کشت ما را و دم عيسي مريم با اوست
زان که بخشايش بس روح مکرم با اوست
زان که بخشايش بس روح مکرم با اوست
غزل 58
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بس
مگر تو شانه زدي زلف عنبرافشان را
نثار روي تو هر برگ گل که در چمن است
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است31
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت
نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست
که هر چه بر سر ما ميرود ارادت اوست29
نهادم آينهها در مقابل رخ دوست
که چون شکنج ورقهاي غنچه تو بر توست30
بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست
که باد غاليه سا گشت و خاک عنبربوست
فداي قد تو هر سروبن که بر لب جوست
چه جاي کلک بريده زبان بيهده گوست
چرا که حال نکو در قفاي فال نکوست
که داغدار ازل همچو لاله خودروست
که داغدار ازل همچو لاله خودروست