و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
من گدا و تمناي وصل او هيهات
دل صنوبريم همچو بيد لرزان است
اگر چه دوست به چيزي نميخرد ما را
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست
براي ديده بياور غباري از در دوست
مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست37
ز حسرت قد و بالاي چون صنوبر دوست
به عالمي نفروشيم مويي از سر دوست
چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست
چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست
غزل 62
مرحبا اي پيک مشتاقان بده پيغام دوست
واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
سر ز مستي برنگيرد تا به صبح روز حشر
بس نگويم شمهاي از شرح شوق خود از آنک
گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتيا
ميل من سوي وصال و قصد او سوي فراق
حافظ اندر درد او ميسوز و بيدرمان بساز
زان که درماني ندارد درد بيآرام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فداي نام دوست
طوطي طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
بر اميد دانهاي افتادهام در دام دوست
هر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست
دردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست
خاک راهي کان مشرف گردد از اقدام دوست
ترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست
زان که درماني ندارد درد بيآرام دوست
زان که درماني ندارد درد بيآرام دوست
غزل 63
روي تو کس نديد و هزارت رقيب هست
گر آمدم به کوي تو چندان غريب نيست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
آن جا که کار صومعه را جلوه ميدهند
عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد
فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست
هم قصهاي غريب و حديثي عجيب هست
در غنچهاي هنوز و صدت عندليب هست
چون من در آن ديار هزاران غريب هست
هر جا که هست پرتو روي حبيب هست38
ناقوس دير راهب و نام صليب هست39
اي خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست
هم قصهاي غريب و حديثي عجيب هست
هم قصهاي غريب و حديثي عجيب هست