فرياد که آن ساقي شکرلب سرمست
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پيامي به غلامي نفرستاد
دانست که مخمورم و جامي نفرستاد
هيچم خبر از هيچ مقامي نفرستاد
گر شاه پيامي به غلامي نفرستاد
گر شاه پيامي به غلامي نفرستاد
غزل 110
پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد132
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير
دردا که از آن آهوي مشکين سيه چشم
از رهگذر خاک سر کوي شما بود
مژگان تو تا تيغ جهان گير برآورد
بس تجربه کرديم در اين دير مکافات
گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حريفيست کش اکنون به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
اي ديده نگه کن که به دام که درافتاد
چون نافه بسي خون دلم در جگر افتاد
هر نافه که در دست نسيم سحر افتاد
بس کشته دل زنده که بر يک دگر افتاد
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
با طينت اصلي چه کند بدگهر افتاد
بس طرفه حريفيست کش اکنون به سر افتاد
بس طرفه حريفيست کش اکنون به سر افتاد