غزل 119
دلي که غيب نماي است و جام جم دارد
به خط و خال گدايان مده خزينه دل
نه هر درخت تحمل کند جفاي خزان
رسيد موسم آن کز طرب چو نرگس مست
زر از بهاي مي اکنون چو گل دريغ مدار
ز سر غيب کس آگاه نيست قصه مخوان7
دلم که لاف تجرد زدي کنون صد شغل8
مراد دل ز که پرسم که نيست دلداري
ز جيب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبيديم و او صنم دارد9
ز خاتمي که دمي گم شود چه غم دارد5
به دست شاهوشي ده که محترم دارد6
غلام همت سروم که اين قدم دارد
نهد به پاي قدح هر که شش درم دارد
که عقل کل به صدت عيب متهم دارد
کدام محرم دل ره در اين حرم دارد
به بوي زلف تو با باد صبحدم دارد
که جلوه نظر و شيوه کرم دارد
که ما صمد طلبيديم و او صنم دارد9
که ما صمد طلبيديم و او صنم دارد9
غزل 120
بتي دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد
غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب
چو عاشق ميشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ز چشمت جان نشايد برد کز هر سو که ميبينم
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
بيفشان جرعهاي بر خاک و حال اهل دل بشنو11
چو در رويت بخندد گل مشو در دامش اي بلبل
خدا را داد من بستان از او اي شحنه مجلس
به فتراک ار هميبندي خدا را زود صيدم کن
ز سروقد دلجويت مکن محروم چشمم را
ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داري
چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهرآشوب
به تلخي کشت حافظ را و شکر در دهان دارد12
بهار عارضش خطي به خون ارغوان دارد
بقاي جاودانش ده که حسن جاودان دارد
ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد10
کمين از گوشهاي کردهست و تير اندر کمان دارد
به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد
که از جمشيد و کيخسرو فراوان داستان دارد
که بر گل اعتمادي نيست گر حسن جهان دارد
که مي با ديگري خوردهست و با من سر گران دارد
که آفتهاست در تاخير و طالب را زيان دارد
بدين سرچشمهاش بنشان که خوش آبي روان دارد
که از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد
به تلخي کشت حافظ را و شکر در دهان دارد12
به تلخي کشت حافظ را و شکر در دهان دارد12