چو بر روي زمين باشي توانايي غنيمت دان
بلاگردان جان و تن دعاي مستمندان است
صبا از عشق من رمزي بگو با آن شه خوبان
و گر گويد نميخواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوييدش که سلطاني گدايي همنشين دارد
که دوران ناتوانيها بسي زير زمين دارد16
که بيند خير از آن خرمن که ننگ از خوشه چين دارد
که صد جمشيد و کيخسرو غلام کمترين دارد
بگوييدش که سلطاني گدايي همنشين دارد
بگوييدش که سلطاني گدايي همنشين دارد
غزل 122
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پاي
گرت هواست که معشوق نگسلد پيمان
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بيني
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
سر و زر و دل و جانم فداي آن ياري
غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ
به يادگار نسيم صبا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد 17
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
ز روي لطف بگويش که جا نگه دارد
ز دست بنده چه خيزد خدا نگه دارد
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
به يادگار نسيم صبا نگه دارد
به يادگار نسيم صبا نگه دارد