278- سزاى دشمنى با على (ع ) - 320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) - نسخه متنی

عباس عزیزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

باقى رحلت فرموده ، نقل نمود در (( كنكان )) يك نفر فقير در خانه ها مدح حضرت اميرالمؤ منين (ع ) مى
خوانده و مردم به او احسان مى كردند، تصادفا به خانه قاضى سنى ناصبى مى رسد و مدح زيادى مى خواند،
قاضى سخت ناراحت مى شود در را باز مى كند و مى گويد: چقدر اسم على را مى برى ، چيزى به تو نمى دهم ، مگر
اين كه مدح عمر كنى ! آن وقت من به تو احسان مى كنم ، فقير مى گويد: اگر در راه عمر چيزى به من بدهى از
زهر مار بدتر است و نمى گيرم .

قاضى عصبانى مى شود و فقير را به سختى مى زند، زن قاضى واسطه مى شود و به قاضى مى گويد: دست از او
بردار؛ زيرا اگر كشته شود تو را خواهند كشت ، بالاخره قاضى را داخل خانه مى آورد و از فقير كاملا
دلجوئى مى كند كه فسادى واقع نشود. قاضى به اتاقش مى رود، پس از لحظه اى زن صداى ناله عجيبى از او مى
شنود، وقتى كه مى آيد مى بيند، قاضى حالت فلج پيدا كرده و لال هم شده است .

بستگانش را خبر مى كند از او مى پرسند: چه شده ؟ آن چه از اشاره خودش ‍ فهميده شد اين بود كه تا به خواب
رفتم مرا به آسمان هفتم بردند، شخص ‍ بزرگى سيلى به صورتم زد و مرا پرت نمود كه به زمين افتادم .

بالجمله او را به مريض خانه بحرين مى برند و قريب دو ماه تحت معالجه واقع مى شود و هيچ فايده نمى بخشد.

او را به كويت مى برند، مرحوم حاج شيخ مزبور فرمود: تصادفا در همان كشتى كه من بودم او را آوردند و به
اتفاق هم وارد كويت شديم .

به من متوسل شد و التماس دعا مى كرد، من به او فهماندم كه از دست همان كسى كه سيلى خورده اى بايد شفا
بيابى و اين حرف به آن بدبخت اثرى نكرد و بالجمله چندى هم به بيمارستان كويت مراجعه كرد فايده نبخشيد
و فرمود: سال گذشته او را در بحرين ديدم به همان حال با فقر و فلاكت دردناكى زندگى مى كرد و گدايى مى
نمود.(319)

278- سزاى دشمنى با على (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


اعمش گفت : روزى در مسجد الحرام به مردى كه نماز مى خواند نگاه كردم .

پس نمازش را طولانى كرد سپس نشست و به دعا مشغول شد تا آنجا كه گفت : اى پروردگار من گناه من بزرگ است و
نمى آمرزد گناه عظيم را مگر تو اى خداى بزرگ .

بعد خودش را انداخت بر زمين استغفار و گريه مى كرد به صداى بلند منتظر شدم تا سجودش را تمام كند تا با
او صحبت كنم و از او بپرسم كه گناه بزرگش چسيت . وقتى سر برداشت ، به صورت او نگاه كردم ، ناگاه متوجه
شدم كه صورت او مانند صورت سگ پشم آلود است و بدن او بدن انسان بود به او گفتم : اى بنده خدا گناه تو چه
چيز است كه خدا خلقت تو را تغيير داده ؟ جواب داد: گناه من بزرگ است و دوست ندارم كسى به آن اطلاع يابد.

من اصرار كردم تا آن كه گفت : من مردى ناصبى بودم و دشمن على بن ابيطالب (ع ) و اين عداوت را اظهار مى
كردم و كتمان نمى كردم .

روزى شخصى از كنار من عبور نمود در حالى كه على (ع ) را دشنام مى دادم . آن شخص به من گفت : چه مى شود تو
را؟ خدا بيرون نبرد تو را از دنيا تا آن كه خلقت تو را برگرداند. و مشهور باشى به آن در دنيا قبل از
آخرت . پس ‍ شب را خوابيدم سلامت ، چون صبح شد صورت من تبديل به صورت سگ شد و پشيمان شدم بر گناه گذشته
خود و توبه نمودم نزد خدا از حالتى كه در آن بودم و خداى را مى خوانم كه مرا بيامرزد. راوى گفت از كلام
او مات و حيرت زده شدم .(320)

279- داستان حاج موصلى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


در دارالسلام نقل است كه در شهر موصل مردى بود بنام احمد بن حمدون كه از دشمنان على (ع ) بود يكى از اهل
موصل عازم مكه شد.

پس براى وداع نزد او رفت و گفت : قصد حج دارم شما را حاجتى هست ؟ احمد بن حمدون گفت : مرا حاجتى مهم است
و بر تو آسان است چون حج را تمام كردى و به مدينه رفتى و پيغمبر(ص ) را زيارت كردى از من پيام به او
برسان و بگو: يا رسول الله چه چيز على بن ابى طالب شما را خوش آمد تا آنكه دخترت فاطمه (س ) را به او
تزويج كردى بزرگى شكمش يا باريكى ساق پايش يا بى مويى جلوى سرش و قسم داد او را كه اين پيام مرا برسان

/ 162