295 - مسلمان شدن مرد نصرانى - 320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) - نسخه متنی

عباس عزیزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

گويد فلان مقدار (مرحوم ميرزا مبلغ را ذكر نمود و بنده فراموش كرده ام ). پس كيسه پول را مى دهد و مى
گويد: اين مبلغ را بردار و بقيه را بده .

عطار در حضور شيخ ، پول ها را مى شمارد، مى بيند مطابق است با آن چه طلب داشته بدون يك فلس كم يا زياد.

شيخ با دست خالى با كمال ناراحتى به حرم مطهر مى آيد و عرض مى كند: يا مولاى ! مفهوم كه حجت نيست (يعنى
اين كه عرض كردم قرض مرا ادا كنيد، مفهوم آن كه چيز ديگرى نمى خواهم مراد من نبوده ) يا مولاى من ! فلان
و فلان حاجت دارم و بالجمله چون از حرم مطهر خارج مى شود، وجهى به او مى رسد مطابق آن چه مى خواسته و
رفع احتياجش مى گردد.(340)

295 - مسلمان شدن مرد نصرانى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


از شيخ حسن ابن حسين ابن طحال المقدادى نقل است از پدرش از جدش ‍ (گويا جد او كليددار حرم علوى بوده
است ) كه گفت : شخصى خوش قيافه و خوش لباس نزد من آمد و دو دينار به من داد و از من تقاضا كرد كه شب مرا
در حرم بگذار و درب را ببند.

آن پول را گرفتم و او را در حرم گذارده درب را بستم ، چون به خواب رفتم اميرالمؤ منين (ع ) را در خواب
ديدم كه به من فرمود: اين نصرانى را از حرم من بيرون كن .

پس وقتى از خواب بلند شدم طنابى با خود برداشته و انداختم برگردن آن مرد نصرانى و به او گفتم : از حرم
حضرت امير(ع ) تو با من به دو دينار خدعه كردى و حال اينكه تو نصرانى هستى . آن مرد گفت : من نصرانى
نيستم . گفتم : بله تو نصرانى هستى ، همانا اميرالمؤ منين را در خواب ديدم كه دستور فرمود ترا از حرم
بيرون كنم كه نصرانى هستى . در اين هنگام (از بركات انوار ضريح مطهر شاه ولايت على بن ابيطالب (ع ) نور
اسلام در قلب آن نصرانى تابش كرد) آن مرد نصرانى به كليد دار گفت : دست خود را بگشا تا بر دست تو مسلمان
شوم .

اشهد ان لااله الاالله و ان محمدا رسول الله (ص ) و ان عليا ولى الله .

آن گاه گفت : به خدا قسم احدى در خروج من از شام آگاه نبود و احدى از اهل عراق و اسلام مرا نمى شناخت و
اسلام او نيكو شد.(341)

296 - لاشه مردار و جيفه دنيا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


جناب مولوى نقل كرده اند از آقا سيد رضا موسوى قندهارى كه سيدى فاضل و متقى بود، فرمود: سلطان محمد،
دايى ايشان شغلش خياطى و تهى دست و پريشان حال بود.

روزى از او بشاش و خندان يافتم ، پرسيدم : چطور است امروز شما را شاد مى بينم ؟

فرمود: آرام باش كه مى خواهم از شادى بميرم . ديشب از جهت برهنگى بچه هايم و نزديكى ايام عيد و پريشانى
و فلاكت خودم گريه زيادى كردم و به مولا اميرالمؤ منين (ع ) خطاب كردم : آقا! تو شاه مردانى و سخى
روزگارى ، گرفتارى هاى مرا مى بينى ، چون خوابيدم ديدم كه از دروازه عيدگاه قندهار بيرون رفتم ، باغى
بزرگ ديدم كه قلعه اش از طلا و نقره بود، درى داشت كه چندين نفر نزد آن ايستاده بودند نزديك آنها رفتم
پرسيدم : اين باغ كيست ؟

گفتند: از حضرت اميرالمؤ منين (ع ) است . التماس كردم كه بگذارند داخل شده و به حضور آن حضرت برسم .

گفتند: فعلا رسول خدا(ص ) تشريف دارند بعد اجازه دادند. به خود گفتم : اول خدمت رسول خدا(ص ) مى رسم و از
ايشان سفارشى مى گيرم . چون به خدمتش رسيدم از پريشانى خود شكايت كردم .

فرمود: پيش آقاى خود اباالحسن (ع ) برو، عرض كردم : حواله اى مرحمت فرماييد.

حضرت خطى به من دادند، دو نفر را هم همراهم فرستادند، چون خدمت حضرت اباالحسن (ع ) رسيدم فرمود: سلطان
محمد كجا بودى ؟

گفتم : از پريشانى روزگار به شما پناه آورده ام و حواله از رسول خدا دارم ، پس آن حضرت حواله را گرفت و
خواند و به من نظر تندى فرمود و بازويم را به فشار گرفت و نزد ديوار باغ آورد. اشاره فرمود شكافته شد،
دالانى تاريك و طولانى نمايان شد. و مرا همراه برد و سخت ترسناك شدم . اشاره ديگرى كرد روشنايى ظاهر

/ 162