159- ناميدن غلام به اسم واقعيش - 320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) - نسخه متنی

عباس عزیزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ابن كوا از حضرت امير (ع ) سؤ ال نمود و گفت : خبر ده مرا از معناى قول خداى تعالى كه فرموده است : (قل هل
انبئكم بالاخسرين اعمالا).

آن حضرت فرمود: مراد كفار اهل كتاب يهود و نصارى مى باشند كه بر حق بوده اند پس بدعت گذاشتند در
دينشان و آنها گمان كردند خوب عملى انجام مى دهند.

سپس آن حضرت از منبر پايين آمد و دست شريف خود را بر كتف ابن كوا زد و فرمود:اى ابن كوا اهل نهروان از
آن ها دور نيستند (يعنى اشخاصى كه با على (ع ) بعد از اين در نهروان مى جنگند با آنها بى شباهت نيستند).

گفت : يا اميرالمؤ منين من غير شما را واجب الاطاعه نمى دانم و طالب كسى غير از شما نيستم .

راوى گفت : ديدم ابن كوا را در جنگ نهروان كه در قشون خوارج است ، گفته شد به او كه مادرت به عزايت
بنشيند.

تو سؤ ال نمودى از اميرالمؤ منين (ع ) از معناى آن آيه و امروز آمده اى با او جنگ مى كنى . پس ديدم شخصى
با نيزه بر او حمله كرد و آن ملعون را به درك فرستاد.(180)

159- ناميدن غلام به اسم واقعيش

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


داوود عطار مى گويد: مردى گفت : يكى از ياران على (ع ) به من گفت :

بيا باهم برويم و به اميرالمؤ منين (ع ) سلام كنيم . خوشم نيامد، ولى رفتيم تا به او سلام نموديم . حضرت
تازيانه را بلند كرد و به پايم زد. پس مضطرب شدم ، فرمود: (( دور شو، دور شو، تو با اكراه به اينجا آمده
اى نه با رضايت دل . تو ميسره هستى )) .

وقتى كه رفت به او گفتند: اميرالمؤ منين با تو كارى كرد كه با هيچ كسى نكرده بود.

گفت : من غلام خانواده فلان بودم و اسم من ميسره بود، از آنها جدا شدم و ادعا كردم كه من آن نيستم ، ولى
على (ع ) مرا به اسم خودم صدا كرد.(181)

160- خبر على (ع ) از غيب

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


عايشه گفت : مردى را كه دشمن سرسخت على (ع ) باشد براى من پيدا كنيد تا نزد او بفرستم ، چنين مردى را
آوردند و چون در برابر او ايستاد سرش را به جانب آن مرد بلند كرد و گفت : دشمنى تو با اين مرد به چه
پايه رسيده ؟

(راوى ) گويد: به او گفت : بسيار از خداى خود طلب مى كنم و آرزو دارم كه او با اصحابش زير چنگال من
باشند، و با شمشير ضربتى (بر سر آنان ) بزنم و خون از شمشير بچكد.

عايشه گفت : تو شايسته اين كار هستى ، اين نامه مرا ببر به او بده چه در حال سفر و حركت باشد، چه اقامت
كرده باشد، و آگاه باش كه اگر او را در حال حركت بينى خواهى ديد كه بر استر پيغمبر(ص ) سوار است ، و
كمان او را به شاخه انداخته ، و تيردانش را به قربوس زينش آويخته ، و اصحابش مانند مرغان صف كشيده پشت
سرش هستند.

(قاصد) گفت : پس او را سواره با همان حالت كه عايشه گفته بود استقبال كردم ، و نامه را به او دادم ، و
مهرش را شكست و خواند و فرمود: به منزل مى آيى و از غذا و آب ما مى خورى و جواب نامه ات مى نويسم . گفتم :

به خدا! اين كارها عملى نمى شود. (راوى ) گفت : پس آن مرد پشت سر حضرت حركت كرد و اصحاب آن جناب اطرافش را
گرفته بودند، سپس به او فرمود: از تو سؤ ال كنم ؟

عرض كرد: آرى .

فرمود: جوابم را مى دهى ؟

عرض كرد: آرى .

فرمود: تو را به خدا قسم مى دهم آيا عايشه نگفت : مردى را كه دشمن سرسخت اين مرد (على ) باشد براى من
پيدا كنيد و تو را نزد او بردند، و به تو نگفت : دشمنى تو با اين مرد به چه پايه رسيده ؟ و تو نگفتى :

بسيارى از اوقات از خداى خود تمنا مى كنم كه او با يارانش در چنگال من باشند، و با شمشير ضربتى (بر سر
آنها) بزنم كه خون از شمشير بچكد؟

/ 162