مردى به نام ابن كواء (كه از خوارج بود) روبرو شد، وى گفت : اى مرد سياه ، چه كسى دستت را بريد؟گفت : دستم را سرور اوصياء و پيشواى سپيد چهرگان و شايسته ترين كس به (ولايت بر) مردمان على بن ابى
طالب (ع ) بريد، همان كسى كه پيشواى هدايت ، همسر فاطمه زهرا دختر محمد مصطفى و پدر امام حسن مجتبى و
حسين مرتضى است ، همان پيشى گيرنده به بهشت هاى پرنعمت ، كشنده دلاوران ، انتقام گيرنده از نابخردان
، دهنده زكات ، پناه دهنده والامقام از اولاد هاشم بزرگ ، عموزاده رسول ، رهنما به راه راست ، گوينده
درست گفتار، دلاور مكى ، آقاى باوفا، سرشار از علم و بركنده از شرك ، امين ال حم و يس و طه و ميامين ،
آزاد در حرمين ، و نماز گزارنده به دو قبله ، خاتم اوصياء و صى برگزيده انبيا، شاه شيران و دلاور شير
دل ، همو كه جبرييل امين ياور اوست و ميكاييل مبين ناصرش ، وصى رسول پروردگار جهانيان ، خاموش كننده
آتش آتش افروزان ، و بهترين بالنده از ميان همه قريش ، همو كه سپاهى از آسمان پيرامون اويند يعنى على
بن ابى طالب اميرمؤ منان على رغم ناكسان ، و مولاى همه مردم زمان !به اين جا كه رسيد ابن كوا گفت : واى بر تو اى مرد سياه ، على دست تو را بريده و تو اين گونه او را مى
ستايى ؟!گفت : چرا او را نستايم در حالى كه عشق او با گوشت و خونم آميخته است ؟! به خدا سوگند او دست مرا نبريد
جز به خاطر حقى كه خداوند بر من واجب ساخته بود.من خدمت اميرمؤ منان (ع ) رسيده گفتم : سرورم ، چيز عجيبى ديدم ، فرمود: چه ديدى ؟گفتم : با مرد سياهى روبرو شدم كه دست راستش بريده بود و آن را در حالى كه خون مى چكيد به دست چپ گرفته
بود و مى رفت ، به او گفتم : اى مرد سياه ، چه كسى دستت را بريده ؟ گفت : سرور مؤ منان ...و سخنان او را بر
آن حضرت باز گفتم ، من نيز عين سخن ابن كوا را به او گفتم و او همان پاسخ داد.اميرمؤ منان (ع ) رو كرد به فرزندش حسن و فرمود: برخيز عمويت را بياور. امام حسن (ع ) در طلب وى رفت ، او
را در جايى به نام (( كِنده )) يافت و نزد اميرمؤ منان (ع ) آورد.حضرت به او فرمود: اى مرد سياه ، من دست تو را بريدم و تو مرا مى ستايى ؟! گفت : اى اميرمؤ منان ، چرا تو
را نستايم در حالى كه عشق تو با خون و گوشتم آميخته است ؟! به خدا سوگند دست مرا نبريدى جز به حقى كه بر
من روا شده بود و مايه نجات من از عذاب آخرت گرديد.حضرت فرمود: دستت را به من بده . دست او را گرفت و در جايى كه بريده شده بود نهاد و با عباى خود پوشاند و
برخاست و نمازگزارد و دعايى خواند كه شنيديم در آخرش گفت : آمين . آن گاه عبا را برداشت و فرمود: اى رگ
ها در جاى خود به صورتى كه بوديد بچسبيد و پيوند خوريد. سپس آن مرد سياه برخاسته و مى گفت : به خدا و
محمد رسول او و على كه دست بريده را پس از جدايى آن پيوند داد ايمان آوردم . سپس بر قدم هاى على (ع )
افتاد و گفت : پدر و مادرم فدايت باد اى وارث علم نبوت .و در روايت ديگرى است كه فرمود: اى پسر كواء، دوستانمان را اگر قطعه قطعه كنيم جز بر دوستيشان
نيفزايد، و در ميان دشمنانمان كسانى هستند كه اگر روغن و عسل هم به كامشان ريزيم باز هم جز بر دشمنى
آنان نيفزايد.(225) (226)
196 - شفاى فلج
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْمردى فلج شد و زبانش بند آمد، حضرت على (ع ) امر كرد آتشى روشن كردند، حضرت شبانه در آن وارد شد و پس از
مدتى طولانى سرى به دستش بود و بيرون آمد، و فرمود: شيطانى را كه به اين مرد حمله كرده بود كشتم و اين
سر اوست ، پس فلج آن مرد بر طرف شد، و زبانش باز شد.(227)
197 - ترحم على (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْاصبغ بن نباته روايت كرده كه : ما همراه اميرالمؤ منين (ع ) مى رفتيم ، و مردى از قريش با ما بود و گفت :يا اميرالمؤ منين ! مردها را كشتى ، و بچه ها را يتيم كردى ، و چنين و چنان كردى ، اميرالمؤ منين (ع )