217- فروشنده جبرييل ، خريدار ميكاييل - 320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) - نسخه متنی

عباس عزیزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

امام فرمودند: نترس ، هرگاه مشكلى برايت پيش آمد مرا صدا بزن ! سپس ‍ خداحافظى كرده و رفتند و به مرد
كوفى فرمودند: چشم را روى هم بگذار، كوفى چشم را روى هم گذاشت و پس از سه قدم خود را در كوفه ديد.

طولى نكشيد كه جريان مرد قصاب در شهر منتشر گرديد و پادشاه در جريان قرار گرفت ، اراده كرد آنها را
بكشد وقتى كه ماءمورين به آنان حمله كردند، قصاب شاه ولايت را خواند، همان ساعت امام حاضر شده و
مهاجمين را به قتل رسانيد و سپس رفتند كه پادشاه را به سزاى عملش برسانند، پادشاه به وحشت افتاد و با
سر و پاى برهنه به حضور آن حضرت شرفياب شد و فرياد الامان برداشت و ايمان آورد و از هلاكت نجات يافت و
عاقبتش به خير گرديد.(252)

217- فروشنده جبرييل ، خريدار ميكاييل

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


روزى على مرتضى (ع ) وارد خانه شد، ديدند امام حسن و امام حسين (ع ) پيش فاطمه زهرا(س ) گريه مى كنند،
پرسيد: روشنايى چشمان من و ميوه دل و سر و جان چرا گريه مى كنند؟ فاطمه (س ) گفت : اين ها گرسنه اند و يك
روز است كه چيزى نخورده اند!

على (ع ) پرسيد اين ديگ بر سر آتش چيست ؟ گفت : در ديگ تنها آب است كه براى دل خوشى فرزندان بر سر آتش
نهاده ام !

على (ع ) دل تنگ شد، عبايى داشت به بازار برد و فروخت و با شش درهم بهاى آن خوراكى خريد و به سوى خانه
باز مى گشت كه سائلى گفت : آيا در راه خدا وام مى دهيد تا خدا آن را چند برابر كند؟

على (ع ) همه آن خوراكى را به او داد، وقتى به خانه بازگشت فاطمه (س ) پرسيد: آيا توانستى چيزى آماده كنى
؟

گفت : آرى اما همه آن را به بينوايى دادم ، برگشت كه براى نماز به مسجد برود در راه كسى را ديد گفت : يا
على (ع ) اين شتر را مى فروشم . حضرت فرمود: نمى توانم بخرم چون پول آن را ندارم ، آن كس گفت : به تو
فروختم تا هر وقت غنيمتى يا عطايى از بيت المال به تو رسيد به من بازدهى !

على (ع ) آن شتر را به 60 درهم خريد و به راه افتاد، ناگهان شخصى را ديد، او گفت : يا على اين شتر را به من
بفروش .

على (ع ) گفت : فروختم ، به چند مى خواهى ؟

گفت : به 120 درهم مى خرم .

على (ع ) راضى شد و پول را گرفت ، نيمى از آن به برگشت وام داد و نيم ديگر را به خانه برد و وقتى حضرت
محمد(ص )، قصه را از على (ع ) شنيد، به او فرمود: فروشنده جبرييل و خريدار ميكاييل بوده و اين آن وامى
بود كه به آن سائل دادى .(253) (254)

كرامات امام على (ع ) پس از شهادت

شفا يافتگان على (ع )

218 - توسل شيفته على (ع ) به آن حضرت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


به نقل يكى از موثقين ، علامه امينى فرمودند:

(( در بغداد كنفرانسى از علما و شخصيت هاى برجسته بر پا شده بود و مرا نيز به مناسبتى دعوت كرده بودند
وقتى وارد سالن شدم ديدم همه صندلى ها اشغال شده است و صندلى خالى نيست كه بر آن بنشينم . عبايم را وسط
سالن پهن كرده و روى آن نشستم (گويا تعمدى در كار بود كه به ايشان اهانت شود). در اين ميان پسر بچه اى
سراسيمه وارد سالن شد، تا مرا ديد گفت : هو هذا(او همين است ).

سپس بيرون رفت . من ترسيدم كه جريان چيست ، ممكن است زير كاسه نيم كاسه اى باشد (بعد معلوم شد مادر آن
بچه غش كرده و قبلا دعا نويسى كه عمامه اى شبيه عمامه امينى داشته دعا نوشته و مادر او خوب شده است ،
حالا بچه خيال كرده كه آن دعا نويس همين آقاست ). بعد همراه بچه ، شخصى آمد و به من گفت : آقا، شما دعا
مى نويسى ؟ گفتم : آرى مى نويسم .

آن گاه كاغذى برداشتم و در آغاز آن (( بسم الله الرحمن الرحيم )) و سپس ‍ آيه اى از قرآن را نوشتم و

/ 162