146 - نفرين على (ع ) بر عبدالرحمن عوف - 320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) - نسخه متنی

عباس عزیزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فرمود: ديدم وقتى كه رفتى شترها خاضع و رام نزد تو آمده به تو پناه بردند، موى پيش سر يك يك راگرفتى ؟

گفت : راست گفتى اى اميرالمؤ منين .(164)

146 - نفرين على (ع ) بر عبدالرحمن عوف

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


عبدالرحمان (ابن عوف براى بيعت ) دست به دست عثمان زد و گفت : سلام بر تو اى اميرالمؤ منين و گفته مى
شود كه على (ع ) به او فرمود: به خدا! تو با او بيعت نكردى مگر به انتظار اينكه تو را جانشين خود كند
چنان كه عمر هم به همين انتظار با ابوبكر بيعت كرد، خدا عطر منشم در ميان شما بسايد (يعنى اختلاف
ميانتان ايجاد كند، و گويند: منشم زن عطر فروشى بوده كه جمعى از او عطر خريدند و دست شان را به آن
آلوده و براى جنگى هم پيمان شدند و قسم خوردند، و از اين جا عطر او به نحوست معروف و ضرب المثل شد، و
وجوه ديگران هم گفته اند) بعضى گفته اند: بعد از اين ميان ، عثمان و عبدالرحمان اختلاف شد، و با
يكديگر سخن نگفتند تا عبدالرحمان مرد.(165)

147 - خبر از علم غيب

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


ابوبكر قبيله مالك بن نويره را اسير كرد و در ميان آنها دخترى بود نزديك به بلوغ ، و وقتى كه وارد
مسجد شد گفت : ما را اسير كردند در صورتى كه ما به وحدانيت خدا و رسالت محمد(ص ) شهادت مى دهيم ، سپس گفت
: به خدا و محمد پيغمبر خدا سوگند ياد كرده ام كسى حق ندارد كه مالك من شود و مرا به كنيزى بگيرد مگر آن
كه مرا خبر دهد به آنچه مادرم در وقتى كه به من آبستن بوده ، ديده ، و اين كه چه چيز به من گفته وقتى كه
مرا زاييده ؟ آن نشانه اى كه ميان من و اوست چيست ؟ و كسى از شما مالك من نشود مگر آن كه مرا به اين
امور خبر دهد، وگرنه شكمم را به دست خودم پاره مى كنم تا جانم بيرون رود و خونم را طلب كنند.

سپس على (ع ) وارد شد و از حكايت دختر پرسيد و گفتار او را به حضرت خبر دادند، اميرالمؤ منين (ع ) فرمود:

او را (از آنچه گفته ) خبر دهيد تا مالكش ‍ شويد.

گفتند: در ميان ما كسى نيست كه علم غيب داشته باشد.

فرمود: پس من او را خبر دهم و بدون اعتراض مالك شوم .

عرض كردند: آرى ، آن گاه (جابر) ذكر كرده كه : حضرت به او خبر داد و او هم تصديق كرد، سپس دختر گفت : آن
نشانه اى كه ميان من و مادرم هست چيست ؟

فرمود: هنگامى كه تو را زائيد سخن تو را با آن خواب در لوحى از مس ‍ نوشت و آن را در آستانه در پنهان
كرد، بعد از دو سال آن را براى تو بازگو نمود، سپس آن را به تو سپرد و گفت : اى دخترك هنگامى كه كسى كه
خون شما را بريزد، و اموال شما را غارت كند، و فرزندانتان را اسير كند بر سر شما تاخت ، و تو هم با
ديگران اسير شدى ، اين لوح را با خود بردار، و بكوش كه از آن جماعت مالك تو نشود مگر كسى كه تو را از آن
خواب و از آنچه در اين لوح است خبر دهد.

دختر گفت : راست گفتى يا اميرالمؤ منين (ع )، اكنون آن لوح كجاست ؟

فرمود: در كاسه تو، پس در اين وقت لوح را به اميرالمؤ منين (ع ) داد، و حضرت به جهت آن كه دليلش روشن شد،
و شاهدش ثابت ، مالك آن دختر شد.(166)

148 - هزاران باب علم اميرالمؤ منين (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


ابان مى گويد: سليم گفت : از ابن عباس شنيدم كه مى گفت : از على (ع ) حديثى شنيده ام كه حل آن را نفهميدم و
آن را انكار هم نكردم . از او شنيدم كه فرمود: (( پيامبر (ص ) در بيماريش كليد هزار باب از علم را به من
پنهانى آموخت كه از هر بابى هزار باب باز مى شد )) .

ابن عباس گفت : در (( ذى قار )) در خيمه على (ع ) نشسته بودم ، و اين در حالى بود كه آن حضرت ، امام حسن (ع )
و عمار را به كوفه فرستاده بود تا مردم را براى شركت در جنگ دعوت كنند. در اين حال حضرت رو به من كرد و
فرمود: اى پسر عباس ، حسن بر تو وارد مى شود در حالى كه يازده هزار نفر همراه او هستند به استثناى يك
يا دو نفر.

/ 162