170 - خبر دادن على (ع ) از شهادت خود - 320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام) - نسخه متنی

عباس عزیزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

يوما من الايام يا شقيق عاقر ناقة ثمود.

على (ع ) فرمود: چگونه ترا بكشم در حالى كه جرمى ندارى و اگر چنان چه هم مى دانستم كه قاتل من هستى تو را
نمى كشتم لكن بگو ببينم آيا از يهودان ، زنى خاضنه نزد تو بود و روزى از روزها تو را (اى برادر كشنده
شتر) خطاب نمود؟

در اين جا ابن ملجم عرض كرد: آرى چنين بود.

على (ع ) بعد از اين ، سخنى نگفت و بر مركب خويش سوار شده و به طرف منزل خود رفت .(196)

170 - خبر دادن على (ع ) از شهادت خود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عابر بن واثله گفت : زمانى كه خلافت ظاهرى به اميرالمؤ منين على (ع ) رسيد، مردم را براى بيعت با خود
جمع كرد و از جمله كسانى كه قصد بيعت با آن جناب را داشت عبدالرحمن ابن ملجم مرادى بود، چون به عنوان
بيعت با آن حضرت حضور پيدا كرد، حضرت دو مرتبه يا سه مرتبه او را اجازه بيعت نداد پس از آن با كمال
ناراحتى براى بيعت دست دراز كرد.

على (ع ) در آن هنگام فرمود: چه موضوعى باعث شده كه بدبخت ترين اين امت بيايد و اراده شوم خود را عملى
سازد. سوگند به كسى كه جانم در تصرف اوست به زودى محاسنم را از خون سرم رنگين خواهند كرد.

ابن ملجم چون از بيعت آسوده شد، برگشت . حضرت امير(ع ) به اين شعر مترنم شده فرمود:




  • اشدد حيازيمك للموت
    و لا تجزع من الموت
    كما اضحك الدهر
    كذاك الدهر يبكيكا



  • فان الموت لاقيكا
    اذا حل بواديكا
    كذاك الدهر يبكيكا
    كذاك الدهر يبكيكا



خود را براى استقبال از مرگ آماده كن و بدان كه به زودى او تو را در مى يابد. از مرگ نترس و از ورود او
اندوهناك مباش زيرا همان طور كه روزگار تو را مى خنداند به همان گونه مى گرياند.(197)

171 - بيچارگى ابن ملجم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

معلى بن زياد گفته پسر ملجم حضور اميرالمؤ منين رسيده عرض كرد: به مركب سوارى محتاجم . حضرت به او
نگاهى كرده فرمود: تو عبدالرحمن بن ملجم مرادى هستى ؟

گفت : آرى . باز هم همين پرسش را كرد و همان پاسخ را شنيد، آن گاه به غزوان فرمود: اسب اشقرى را به او
بده . چون ابن ملجم سوار بر آن شد و دهانه اش را به دست گرفت ، حضرت اين شعر را خواند... يعنى من مى خواهم
كه به او عطا و بخشش كنم و او عزم كشتن مرا دارد، با اين تفاوت در مرام و مسلك هيچ كس او را معذور و بى
گناه نخواهد شناخت .

او گفت : زمانى كه ابن ملجم با شمشير بر فرق على (ع ) زد، او را دستگير نموده حضور حضرت امير(ع ) آوردند
حضرت به او توجه كرده فرمود: سوگند به خدا آن همه احسان هايى را كه نسبت به تو انجام مى دادم با توجه
به اين بود كه مى دانستم كشنده منى و با تو اين گونه معامله مى كردم تا موقعيت خود و بيچارگى تو را در
پيشگاه خدا ثابت نمايم .(198)

172 - قاتل من ، شخصى بى نسب و نام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در جنگ جمل ، على (ع ) بدون اسلحه به ميدان رفت و زبير را طلبيد و با او اتمام حجت نمود و سپس به صف سپاه
اسلام بازگشت .

يارانش به آن حضرت عرض كردند: (( زبير، يكه سوار قريش است و قهرمان جنگ مى باشد، و تو دلاورى او را به
خوبى مى دانى ، پس چرا بدون شمشير و زره و سپر و نيزه ، به سوى ميدان رفتى ؟! در حالى كه زبير خود را غرق
اسلحه نموده بود )) .

/ 162