4- حماد بن حبيب
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم( حماد بن حبيب كوفى ) گفت :سالى براى انجام حج با عده اى بيرون شديم همين كه از جايگاهى به نام( زباله ) كوچ كرديم بادى سهمگين و سياه وزيد، آنقدر شديد بود كه قافله را از هم متفرق ساخت .من در آن بيابان سرگردان ماندم تا خود را به زمينى كه از آب و گياه خالى بود رساندم .
تاريكى شب مرا فرا گرفت ، از دور درختى به نظرم رسيد، نزديك آن رفتم ، جوانى را ديدم با جامه هاى سفيد
كه بوى مشك از او مى وزيد، به طرف آن درخت آمد. با خود گفتم :
اين شخص يكى از اولياء خدا باشد!ترسيدم اگر مرا ببيند به جاى ديگر برود، لذا خود را پوشيده داشتم . او آماده نماز شد و اول دعا كرد (يا
من حاذ كل شى ملكوتا....) آنگاه وارد نماز شد. من به آن مكان نزديك شدم ، چشمه آبى ديدم كه از زمين مى
جوشيد. وضو ساختم و پشت سرش به نماز ايستادم .در نماز چون به آيه اى مى گذشت كه در آن وعده يا وعيد بود با ناله و آه ، آن آيه را تكرار مى كرد.شب روى به نهايت گذاشت ، جوان از جاى خود حركت نمود و به راز و نياز مشغول شد (يا من قصده الضالون ....)
ترسيدم از نظرم غايب شود، نزدش رفتم و عرض كردم ترا سوگند مى دهم به آن كسى كه خستگى را از تو گرفته و
لذت اين تنهايى را در كامت قرار داده ، بر من ترحم نما، كه راه گم كرده ام و آرزو دارم به كردار تو
موفق شوم .فرمود:
اگر از راستى بر خدا توكل مى كردى گم نمى شدى ، اينك از دنبالم بيا. به كنار درخت رفت و دست مرا
گرفت (و با طى الارض ) مرا به جائى آورد.صبح طلوع كرده بود و فرمود:
مژده باد ترا به اين مكان كه مكه است ؛ و صداى حاجيان را مى شنيدم !عرض كردم ترا سوگند مى دهم به آن كسى كه به او در قيامت اميدوارى ، بگو كيستى ؟ فرمود:
اكنون كه سوگند
دادى من على بن الحسين (زين العابدين ) هستم .(202)
5- اعتماد به ساقى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمجبرئيل در زندان نزد حضرت يوسف آمد و گفت :اى يوسف چه كسى ترا زيباترين مردم قرار داد؟ فرمود:پروردگار.گفت :
چه كسى ترا نزد پدر محبوب ترين فرزندان قرار داد؟ فرمود:
خدايم .گفت :
چه كسى كاروان را به سوى چاه كشانيد؟ فرمود:
خداى من .گفت :
چه كسى سنگى كه اهل كاروان در چاه انداختند از تو باز داشت ؟ فرمود:
خدا.گفت :
چه كسى از چاه ترا نجات داد؟ فرمود:
خدايم .گفت :
چه كسى ترا از كيد زنان نگه داشت . فرمود:
خدايم .گفت اينك خداوند مى فرمايد:چه چيز ترا بر آن داشت كه به غير من نياز خود را باز گوئى ، پس هفت سال در
ميان زندان بمان (به جرم اينكه به ساقى سلطان اعتماد كردى و گفتى :
مرا نزد سلطان ياد كن )و در روايت ديگر دارد كه خداوند به وى وحى كرد:اى يوسف چه كسى آن رؤ يا را به تو نماياند؟گفت :
تو اى
خدايم .فرمود:
از مگر زن عزيز مصر چه كسى ترا نگه داشت ؟عرض كرد:
تو اى خدايم .فرمود:
چرا به غير من استغاثه كردى و از من يارى نجستى ، اگر به من اعتماد مى كردى از زندان ترا آزاد
مى كردم به خاطر اين اعتماد به خلق ، هفت سال بايد در زندان بمانى .يوسف آن قدر در زندان ناله و گريه كرد كه اهل زندان به تنگ آمدند، بنا شد يك روز گريه كند و يك روز
آرام بگيرد.(203)
4 :
تسليم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمقال الله الحكيم :( امرنا لنسلم لرب العالمين ما ماءموريم كه تسليم فرمان خداى جهانيان باشيم ) (204)قال الباقر عليه السلام :احق خلق الله ان يسلم لما قضى الله
سزاوارترين بندگان خدا كسانى هستند در مقابل قضاى الهى تسليم هستند .(205)
شرح كوتاه
صفت تسليم مقامى است بالاتر از رضا و توكل ، زيرا دارنده آن ترك درمان مشكلاتى كه بر او وارد مى شودرا مى كند، و با قطع تعلق قلبى ، خود را به خدا واگذار مى كند.
در صفت رضا نوعا افعال باطبع انسانى توافق دارند، و در توكل خدا را بمنزله وكيل در كارشان مى دانند،
در هر دو صورت طبع و نفس دخالت دارند، اما در تسليم اين چنين نيست .برگزيدگان خدا به انواع رنجها همانند سوءاخلاق خانواده ، فقر، مرض ، آزار خلق و... دچار مى شوند چون
تسليم اند زبان اعتراض ندارند و نارضايتى درونى از ابتلالات را هم ندارند.