بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
بَخَعَ الْاَرضَ بِالزِّراعَةِ: پياپى كاشت زمين را و نگذاشت سالى بدون زراعت. بَخَعَ فُلاناً خَبَرَهُ: تصديق كرد خبر فلان را. بَخَعَ بِالشَّاةِ: در ذبح گوسفند بريدن را زياد كرد تا به رگ بخاع رسيد. بِخاع: رگى است در پشت كه به استخوانهاى گردن رسد. (بَخَقَ) عَيْنَهُ بَخْقاً، م: كور كرد چشم او را. اَبْخَقَ الْعَيْنَ: بركند چشم را. اَبْخَقَتِ الْعَيْنُ: برآمد چشم از محل خود. بُخاق: گرگ نر. بُخَق: يك چشمى، چرك دادن چشم يا رويهم نيامدن هر دو كناره پلك چشم بر حدقه. بَخْق: آب سبز، كورى تدريجى. اَبْخَق - و بَخْقاء (مونث): مرد و زن يك چشم. عَيْنٌ بَخْقاءٌ و باخِقَةٌ و بَخيقٌ و بَخيقَةٌ: چشم كور. رَجُلٌ بَخيقٌ و مَبْخُوقُ الْعَيْنِ و باخِقُها: مرد يك چشم. (بَخِلَ) بِهِ بَخَلاً و بُخْلاً، ف ك: سختى و امساك كرد به آن.