بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
لا بَراحَ: نيست جنبش و زوال. حَبيلٌ بَراحٌ: دلاور و شير. بَرُوح و بَريح: شكارى كه از دست راست صياد رود. ابن بريح، ام بريح: زاغ، بلا و سختى. فَلَن اَبَرَحَ الاَرضَ حَتى يَاذَنَ لى اَبى (آيه): از اين زمين كنار نمى روم تا پدرم اذن دهد مرا. اِنَّما هُوَ كَبارِحِ الْاَروى: او مانند بز كوهى است كه از دست راست صياد رود و آن بز بندرت ديده ميشود (در حق كسى گويند كه از او ندرتاً احسان ظاهر شود). (بَرَّخَ) تَبْريخاً: فروتنى نمود. بَرخ: ارزانى نرخ، غلبه و قهر، افزايش، شكستن پشت، زدن شمشير كه بعض گوشت بريده شود. بَريخ: شكسته پشت. (بُرَخْداة): زن نازك اندام با پرده ئى از گوشت. (بِرخاش): تنگى و حيص و بيص. وَقَعُوا فى خِرباشٍ وَ بِرخاشٍ: افتادند در تنگى و حيص و بيص. (بَرَدَهُ) بَرداً، ن: سرد و خنك كرد آن را يا به برف مخلوط كرد. بَرَدْنَا الَّيْلُ و بَرَدَ عَلَيْنَا الَّيْلُ: سرد شد بر ما شب. بَرَدَ: مُرد. بَرَدَ حَقّى: واجب و لازم گشت حق من. بَرَدَ مُخُّهُ: لاغر گرديد. بَرد: خنك.