فرهنگ بزرگ جامع نوین عربی به فارسی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
اِسْتَبْشَعَ: زشت شمرد.
بَشِع: طعام بدمزه حلق سوز، كسى كه اين طعام را
خورد، كسى كه از دهان او بوى بد آيد، بدخوى و پست، بدنفس و تُرُش روى.
خَشَبَةٌ بَشِعَة: چوب پر گِره.
(بُشِغَتِ) الْاَرضُ، ل: باران نرم و ضعيف باريد بر زمين.
اِبْشاغ: باران نرم و ضعيف رسانيدن.
اَبْشَغَ اللَّهُ الْاَرضَ: رسانيد خدا زمين را باران نرم.
بَشْغ و بَشْغَة: باران نرم و ضعيف كه روان نگردد.
(بَشَقَهُ) بِالْعَصا، ف ض: زد او را با چوب دستى.
بَشِقَ فُلانٌ: تيز نگريست.
بَشِقَ الْمُسافِرُ: بازماند، بند گرديد، ملول شد، عاجز گرديد از سفر از بسيارى باران آن.
باشِق - بَواشِق، ج: (معرب باشه) مرغى است شكارى، قَرقى، بازك.
(بَشَكَ) الثَّوْبَ بَشْكاً، ن ض: دوخت جامه و لباس را با بخيه گشاد گشاد.
بَشَك: كار بد كردن، شتافتن، دروغ بافتن، بريدن، گشادن بند زانوى شتر، آميختن، راندن به شتاب، سبك قدم زدن، سُم برداشتن اسب از زمين و جمع گذاردن دستها.
اِبْتَشَكَ: بريده شد.
اِبْتَشَكَ عِرضُهُ: هتك حرمت او كرد.
اِبْتِشاك: دروغ بافتن.
اِمْرَاَةٌ بَشْكَى الْيَدَيْنِ: زن سبك دست.