بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
(بَصُرَ) بِهِ بَصَراً و بِصارَةً و بَصارَةً، ك ف: بينا گرديد و دانست او را. بَصُرتُ بِمالَمْ يَبْصُرُوا بِهِ: ديدم چيزى را كه آنها نديده بودند. اَبْصَرَهُ: ديد او را با چشم و دل، بينا گردانيد او را. مُبْصِر، ص. اَبْصَرَ: به شهر بصره درآمد. بَصَرَ، اَبْصَرَ: ديد و نگريست، درك كرد، مشاهده كرد، تشخيص داد. تَبَصَّرَ فِى الْاَمْرِ: درنظر گرفت، انديشه كرد، درست سنجيد. مُبْصِر: متوسط از جامه يا از قوه نطق، شيرى كه شكار را از دور بيند و قصد آن كند، رفتن متوسط، آويزنده پرده و سايبان. وَالنَّهارَ مُبْصِراً (آيه): ديده ميشود در روز هر چيز. مُبْصِرَة: روشن و پيدا، واضح، بينا كننده. مُباصَرَة: برخاستن تا نگاه كند از دور، مسابقه كردن در ديدن چيزى. بَصَّرَهُ تَبْصيراً و تَبْصِرَةً: آشنا و بينا كرد او را. بَصَّرَ: درآمد به چشم و نگاه او. تَبْصير: تعريف، تنبيه كردن، بريدن گوشت از هر بند و جدا كردن آن، چشم باز كردن بچه سگ، بريدن. باصَرَ الشَّىْ ءَ: از دور مشرف شد تا به چيزى بنگرد. تَبَصَّرَهُ: آشنا شد به آن، خوب نگريست و تأمل كرد. تَبَصَّرَ الْهِلالَ: قصد و طلب ديدن ماه شب اول را دارد. تَباصَرُوا: ديد بعض ايشان بعض ديگر را. اِسْتَبْصَرَ: طلب بينائى و بصيرت كرد، بينا شد دل او، پيدا و آشكار گرديد. بَصر: پنبه و پوست و چرم، بريدن، دو كنار و دو طرف چرم و غير آن را به همديگر دوختن. بُصر: جانب، طرف، كنار هر چيز، ضخامت، پنبه، پوست و چرم، سنگ ضخيم.