بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
بُقْع: آبكشهائى كه بعض بدن آنها تر شده باشد، قومى كه لباسهاى مرقع دربر داشته باشند. بُقْعَة و بَقْعَة، بُقَع و بِقاع، ج: قطعه زمين از حوالى و اطراف خود ممتاز باشد، مكان و گودالى كه در آن آب جمع آيد. فِى الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ (آيه): در آن قسمت متبرك. بَقَع: اختلاف رنگ و پيسى در مرغ و سگ. اَرضٌ بَقِعَة: زمينى كه در آن ملخ هاى پيسه باشد. باقِع: كفتار يا زاغ يا سگ پيس. باقِعَة: مرد زيركى كه كسى نتواند او را بفريبد، مرغ با حذر، داهيه. اَصابَهُ خُرءُ بُقاعٍ: كسى كه از غبار و غرق بدنش پيسه گرديد. بَقيع: محلى كه در آن بيخ و ريشه هر نوع درخت باشد. بَقيعُ الْعَرقَد: گورستان مدينه طيبه كه در آن مدفن چهار امام بزرگوار است. اَبْقَع - بُقْع، ج: پيسه، اختلاف رنگ. بَقْعاء: سال قحط، ياسال فراوانى كه در آن تنگى هم باشد. اُبَيْقِع (مصغر): سال كم باران. (بَقَلَ) بُقُولاً، ن: ظاهر و نمايان شد. بَقَلَ ناب الْبَعير: نمايان شد دندان نيش شتر. بَقَلَ و اَبْقَلَ و بَقَّلَ وَجْهُ الْغُلامِ: بيرون آمد ريش نوجوان. بَقَلَتِ الْاَرضُ و اَبْقَلَ اِبْقالاً: سبزه ناك شد زمين. - باقِل و بَقِل و بَقيل، ص. بَقَلَ الرَّمْتُ و اَبْقَلَ اِبْقالاً: بيرون آمد شيره گياه. بَقَلَ النَّبْتُ: گياه روئيد، سبز شد.