در خصومت آمدند و در جفا قاضى ايشان را به كنجى برد باز جامه ى تسليم در بر كرده ايد گر شما هستيد اهل جنگ و كين ور شما اين جامه را اهل آمديد من كه قاضي ام نه مرد معنوى هر دو را بر فرق مقنع داشتن چون تو نه مردى نه زن در كار عشق گر به سر راه عشقى مبتلا گر بدعوى عزم اين ميدان كنىسر به دعوى بيش ازين مفر از تو سر به دعوى بيش ازين مفر از تو
دو مرقع پوش در دار القضا گفت صوفى خوش نباشد جنگ ساز اين خصومت از چه در سر كرده ايد اين لباس از سر براندازيد هين در خصومت از سر جهل آمديد زين مرقع شرم مي دارم قوى به بود زين سان مرقع داشتن كى توانى كرد حل اسرار عشق برفكن برگستوانى از بلا سر دهى بر باد و ترك جان كنىتا به رسوايى نمانى باز تو تا به رسوايى نمانى باز تو