بس سبك مردى گران جان مي دويد گفت چون دارى تو اى درويش كار مانده ام در تنگناى اين جهان مرد گفتش اينچ گفتى نيست راست گفت اگر اينجا نبودى تنگنا گر ترا صد وعده ى خوش مي دهند آتش تو چيست دنيا درگذر چون گذر كردى دل خويش آيدت آتشى در پيش و راهى سخت دور تو ز جمله فارغ و پرداخته گر بسى ديدى جهان، جان برفشانگر بسى بينى نه بينى هيچ تو گر بسى بينى نه بينى هيچ تو
در بيابانى به درويشى رسيد گفت آخر مي بپرسى شرم دار تنگ تنگ است اين جهانم در زمان در بيابان فراخت تنگناست تو كجا افتاديى هرگز به ما آن نشان زان سوى آتش مي دهند هم چو شيران كن ازين آتش حذر پس سراى خوش شدن پيش آيدت تن ضعيف و دل اسير و جان نفور در ميان كارى چنين برساخته كز جهان نه نام دارى نه نشانچند گويم بيش ازين كم پيچ تو چند گويم بيش ازين كم پيچ تو