خورد عيسى آبى از جويى خوش آب آن يكى زان آب خم پر كرد و رفت شد ز آب خم همى تلخش دهان گفت يا رب آب اين خم و آب جوى تا چرا تلخ است آب خم چنين پيش عيسى آن خم آمد در سخن زير اين نه كاسه من بارى هزار گر كنندم خم هزاران بار نيز دايم از تلخى مرگم اين چنين آخر اى غافل، ز خم بنيوش راز خويش را گم كرده اى اى رازجوى گر نيابى زنده خود را باز تو نه بهشيارى ترا از خود خبر زنده پى نابرده، مرده گم شدهصد هزاران پرده آن درويش را صد هزاران پرده آن درويش را
بود طعم آب خوشتر از جلاب عيسى نيز از خم آبى خورد و رفت باز گرديد و عجايب ماند از آن هر دو يك آبست، سر اين بگوى وين دگر شيرين ترست از انگبين گفت اى عيسى منم مردى كهن گشته ام هم كوزه هم خم هم طغار نيست جز تلخى مرگم كار نيز آب من زانست ناشيرين چنين بيش ازين خود را ز غفلت خر مساز پيش از آنكت جان برآيد رازجوى چون بميرى كى شناسى راز تو نه بمردن از وجودت هيچ ار زاده مرده ليك نامردم شدهپس چگونه بازيابد خويش را پس چگونه بازيابد خويش را