حكايت پيرزنى كه از شيخ مهنه دعاى خوشدلى خواست
گفت شيخ مهنه را آن پيرزن مي كشيدم بي مرادى پيش ازين گر دعاى خوش دلى آموزيم شيخ گفتش مدتى شد روزگار اينچ مي خواهي، بسى بشتافتم تا دوا نايد پديد اين درد را
تا دوا نايد پديد اين درد را
دلخوشى را هين دعايى ده به من مي نيارم تاب اكنون بيش ازين بي شك آن وردى بود هر روزيم تا گرفتم من پس زانو حصار ذره اى نه ديدم و نه يافتم خوش دلى كى روى باشد مرد را
خوش دلى كى روى باشد مرد را