گفت يوسف را چو مي بفروختند چون خريداران بسى برخاستند زان زنى پيرى به خون آغشته بود در ميان جمع آمد در خروش ز آرزوى اين پسر سر گشته ام اين زمن بستان و با من بيع كن خنده آمد مرد را، گفت اى سليم هست صد گنجش بها در انجمن پيرزن گفتا كه دانستم يقين ليك اينم بس كه چه دشمن چه دوست هر دلى كو همت عالى نيافت آن ز همت بود كان شاه بلند خسروى را چون بسى خسران بديد چون بپا كى همتش در كار شدچشم همت چون شود خورشيد بين چشم همت چون شود خورشيد بين
مصريان از شوق او مي سوختند پنج ره هم سنگ مشكش خواستند ريسمانى چند در هم رشته بود گفت اى دلال كنعانى فروش ده كلاوه ريسمانش رشته ام دست در دست منش نه بى سخن نيست درخورد تو اين در يتيم مه تو و مه ريسمانت اى پيرزن كين پسر را كس بنفروشد بدين گويد اين زن از خريداران اوست ملكت بي منتها حالى نيافت آتشى در پادشاهى او فكند صد هزاران ملك صدچندان بديد زين همه ملك نجس بيزارشدكى شود با ذره هرگز هم نشين كى شود با ذره هرگز هم نشين