حكايت پيرزنى كه به ده كلاوه ريسمان خريدار يوسف شد - منطق الطیر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

منطق الطیر - نسخه متنی

محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكايت پيرزنى كه به ده كلاوه ريسمان خريدار يوسف شد





  • گفت يوسف را چو مي بفروختند
    چون خريداران بسى برخاستند
    زان زنى پيرى به خون آغشته بود
    در ميان جمع آمد در خروش
    ز آرزوى اين پسر سر گشته ام
    اين زمن بستان و با من بيع كن
    خنده آمد مرد را، گفت اى سليم
    هست صد گنجش بها در انجمن
    پيرزن گفتا كه دانستم يقين
    ليك اينم بس كه چه دشمن چه دوست
    هر دلى كو همت عالى نيافت
    آن ز همت بود كان شاه بلند
    خسروى را چون بسى خسران بديد
    چون بپا كى همتش در كار شد چشم همت چون شود خورشيد بين
    چشم همت چون شود خورشيد بين



  • مصريان از شوق او مي سوختند
    پنج ره هم سنگ مشكش خواستند
    ريسمانى چند در هم رشته بود
    گفت اى دلال كنعانى فروش
    ده كلاوه ريسمانش رشته ام
    دست در دست منش نه بى سخن
    نيست درخورد تو اين در يتيم
    مه تو و مه ريسمانت اى پيرزن
    كين پسر را كس بنفروشد بدين
    گويد اين زن از خريداران اوست
    ملكت بي منتها حالى نيافت
    آتشى در پادشاهى او فكند
    صد هزاران ملك صدچندان بديد
    زين همه ملك نجس بيزارشد كى شود با ذره هرگز هم نشين
    كى شود با ذره هرگز هم نشين


/ 333