بود درويشى ز فرط عشق زار هم ز تفت عشق جانش سوخته آتش از جان در دلش افتاده بود در ميان راه مي شد بي قرار جان و دل از آتش رشكم بسوخت هاتفى گفتش مزن زين بيش لاف گفت من كى درفكندم با يكى چون منى را كى بود آن مغز و پوست من چه كردم، هرچ كرد او كرد و بس او چو با تو درفكند و داد بار تو كه باشى تا در آن كار عظيم با تو گر او عشق بازد اى غلام تو نه اى بس هيچ و نه بر هيچ كارگر پديد آرى تو خود را در ميان گر پديد آرى تو خود را در ميان
وز محبت همچو آتش بي قرار هم ز تاب جان زفانش سوخته مشكلى بس مشكلش افتاده بود مي گريست و اين سخن مي گفت زار چند گريم چون همه اشكم بسوخت ازچه با او درفكندى از گزاف او درافكندست با من بي شكى تا چو اويى را تواند داشت دوست دل چو خون شد خون دل او خورد و بس تو مكن از خويش در سر زينهار يك نفس بيرون كنى پاى از گليم عشق او با صنع مي بازد مدام محو گرد وصنع با صانع گذارهم ز ايمانت برآيى هم ز جان هم ز ايمانت برآيى هم ز جان