پاك دينى گفت آن نيكوترست تا به كلى گم شود در بحر جود زانك چيزى گر برو ظاهر شود آنچ در تست از حسد و از خشم تو هست در تو گلخنى پر اژدها روز و شب در پرورش شان مانده اصل تو از خاك وز خون شد تمام خون كه او نزديك تر آمد به تو هرچ در بعد دلست از قرب حسگر پليديى درون مي بينيى گر پليديى درون مي بينيى
مبتدى را كو به تاريكى درست پس نماند هيچ رشدش در وجود غره گردد وان زمان كافر شود چشم مردان بيند اونه چشم تو تو ز غفلت كرده ايشان را رها فتنه ى خفت و خورش شان مانده وى عجب هر دو ز بي قدرى حرام هم نجس هم مختصر آمد به تو هم حرام افتد بلا شك هم نجساين چنين فارغ كجا بنشينيى اين چنين فارغ كجا بنشينيى