بود مستى سخت لايعقل، خراب درد وصاف از بس كه در هم خورده بود هوشيارى را گرفت از وى ملال برگرفتش تا برد با جاى خويش مست ديگر هر زمان با هر كسى مست اول، آنك بود اندر جوال گفت اى مدبر دو كم بايست خورد آن او مي ديد، آن خويش نه عيب بين زانى كه تو عاشق نهگر ز عشق اندك ار مي ديديى گر ز عشق اندك ار مي ديديى
آب كارش برده كلى كار آب از خرابى پا و سر گم كرده بود پس نشاند آن مست را اندر جوال آمدش مستى دگر در راه پيش مي شد و مى كرد بد مستى بسى چون بديد آن مست را بس تيره حال تا چو من مي رفتى و آزاد و فرد هست حال ما همه زين بيش نه لاجرم اين شيوه را لايق نهعيبها جمله هنر مي ديديى عيبها جمله هنر مي ديديى