وقت مردن بود شبلى بي قرار در ميان زنار حيرت بسته بود گه گرفتى اشك در خاكستر او سايلى گفتش چنين وقتى كه هست گفت مي سوزم، چه سازم، چون كنم جان من كز هر دو عالم چشم دوخت چون خطاب لعنتى او راست بس مانده شبلى تفته و تشنه جگر گر تفاوت باشدت از دست شاه گر عزيز از گوهرى ،از سنگ خوار سنگ و گوهر را نه دشمن شو نه دوست گر ترا سنگى زند معشوق مست مرد بايد كز طلب در انتظار نه زمانى از طلب ساكن شودگر فرو افتد زمانى از طلب گر فرو افتد زمانى از طلب
چشم پوشيده دلى پرانتظار بر سر خاكسترى بنشسته بود گاه خاكستر بكردى بر سر او ديده اى كس را كه او زنار بست چون ز غيرت مي گدازم چون كنم اين زمان از غيرت ابليس سوخت از اضافت آيد افسوسم بكس او به ديگر كس دهد چيزى دگر سنگ با گوهر نه اى تو مرد راه پس ندارد شاه اينجا هيچ كار آن نظركن تو كه اين از دست اوست به كه از غيرى گهر آرى به دست هر زمانى جان كند در ره نار نه دمى آسودنش ممكن شودمرتدى باشد درين ره بي ادب مرتدى باشد درين ره بي ادب