خواجه اى از خان و مان آواره شد شد ز فرط عشق سودايى ازو هرچ او را بود اسباب و ضياع چون نماندش هيچ، بس درويش شد گرچه مي دادند نان او را تمام زانك چندانى كه نانش مي رسيد دايما بنشسته بودى گرسنه سايلى گفتش كه اى آشفته كار گفت آن باشد كه صد عالم متاعتا چنين كارى نيفتد مرد را تا چنين كارى نيفتد مرد را
وز فقاعى كودكى بي چاره شد گشت سر غوغاى رسوايى ازو مي فروخت و مي خريد از وى فقاع عشق آن بي دل يكى صد بيش شد گرسنه بودى و سير از جان مدام جمله مي برد و فقاعى مي خريد تا خرد يك دم فقاعى صد تنه عشق چه بود سر اين كن آشكار جمله بفروشى براى يك فقاعاو چه داند عشق را و درد را او چه داند عشق را و درد را