دولتي تر آمد از من گوى راه گرچه همچون گوى بى پا و سرم گوى برتن زخم از چوگان خورد گوى گرچه زخم دارد بي قياس من اگر چه زخم دارم بيش ازو گوى گه گه در حضور افتاده است آخر او را چون حضورى مي رسد من نمي يارم ز وصلش بوى برد شهريارش گفت اى درويش من گر نمي گويى دروغ اى بي نوا گفت تا جان من بود مفلس نيم ليك اگر در عشق گردم جان فشان در تو اى محمود كو معنى عشق اين بگفت و بود جانيش از جهان چون به داد آن رند جان بر خاك راه گر به نزديك تو جان بازيست خرد گر ترا گويند يك ساعت درآى چون چنان بى پا و سرگردى مدامچون درافتي، تا خبر باشد ترا چون درافتي، تا خبر باشد ترا
كاسب او را نعل بوسد گاه گاه ليك من از گوى محنت كش ترم وين گداى دل شده بر جان خورد از پى او مي دود آخر اياس درپيم بى او و من در پيش ازو وين گدا پيوسته دور افتاده است از پى وصلش سرورى مي رسد گوى وصلى يافت و از من گوى برد دعوى افلاس كردى پيش من مفلسى خويش را دارى گوا مدعي ام، اهل اين مجلس نيم جان فشاندن هست مفلس را نشان جان فشان، ورنه مكن دعوى عشق داد جان بر روى جانان ناگهان شد جهان محمود را زان غم سياه تو درآ تا خود ببينى دست برد تا تو زين ره بشنوى بانگ دراى كانچ دارى جمله در بازى تمامعقل و جان زير و زبر باشد ترا عقل و جان زير و زبر باشد ترا