بود عالى همتى صاحب كمال از قضا معشوق آن دل داده مرد روز روشن بر دلش تاريك شد مرد عاشق را خبر دادند از آن گفت جانان رابخواهم كشت زار مردمان گفتند بس شوريده اى خون مريز و دست ازين كشتن بدار چون ندارد مرده كشتن حاصلى گفت چون بر دست من شد كشته يار پس چو برخيزد قيامت، پيش جمع تا شوم زو كشته امروز از هوس پس بود آنجا و اينجا كام من عاشقان جان باز اين راه آمدند زحمت جان از ميان برداشتندجان چو برخاست از ميان بي جان خويش جان چو برخاست از ميان بي جان خويش
گشت عاشق بر يكى صاحب جمال شد چو شاخ خيزران باريك و زرد مرگش از دور آمد و نزديك شد كاردى در دست مي آمد دوان تا به مرگ خود نميرد آن نگار تو درين كشتن چه حكمت ديده اى كو خود اين ساعت بخواهد مرد زار سر نبرد مرده را جز جاهلى در قصاص او كشندم زار زار از براى او بسوزندم چو شمع سوخته فردا ازو اينم نه بس سوخته يا كشته اى او نام من وز دو عالم دست كوتاه آمدند دل به كلى از جهان برداشتندخلوتى كردند با جانان خويش خلوتى كردند با جانان خويش