حكايت مگسى كه به كندو رفت و دست و پايش در عسل ماند
آن مگس مي شد ز بهر توشه اى شد ز شوق آن عسل دل داده اى كز من مسكين جوى بستاند او شاخ وصلم گر ببرآيد چنين كرد كارش را كسي، بيرون شوى چون مگس را با عسل افتاد كار در طپيدن سست شد پيوند او در خروش آمد كه ما را قهر كشت گر جوى دادم، دو جو اكنون دهم كس درين وادى دمى فارغ مباد روزگاريست اى دل آشفته كار عمر در بي حاصلى بردى به سر خيز و اين وادى مشكل قطع كن زانك تا با جان و بادل هم برىجان برافشان در ره و دل كن نار جان برافشان در ره و دل كن نار
ديد كندوى عسل در گوشه اى در خروش آمد كه كو آزاده اى در درون كندوم بنشاند او منج نيكوتر بود در انگبين در درون ره دادش و بستد جوى پاى و دستش در عسل شد استوار وز چخيدن سخت تر شد بند او وانگبينم سخت تر از زهر كشت بوك ازين درماندگى بيرون جهم مرد اين وادى بجز بالغ مباد تا به غفلت مي گذارى روزگار كو كنون تحصيل را عمرى دگر بازپر، وز جان وز دل قطع كن مشركى وز مشركان غافل ترىورنه ز استغنى بگردانند كار ورنه ز استغنى بگردانند كار