بعد ازين وادى حيرت آيدت هر نفس اينجا چو تيغى باشدت آه باشد، درد باشد، سوز هم ازبن هر موى اين كس نه به تيغ آتشى باشد فسرده مرد اين مرد حيران چون رسد اين جايگاه هرچ زد توحيد بر جانش رقم گر بدو گويند مستى يا نه اى در ميانى يا برونى از ميان فانيى يا باقيى يا هر دوى گويد اصلا مي ندانم چيز من عاشقم اما ندانم بر كيمليكن از عشقم ندارم آگهى ليكن از عشقم ندارم آگهى
كار دايم درد و حسرت آيدت هر دمى اينجا دريغى باشدت روز و شب باشد، نه شب نه روز هم مي چكد خون مي نگارد اى دريغ يا يخى بس سوخته از درد اين در تحير مانده و گم كرده راه جمله گم گردد از و گم نيز هم نيستى گويى كه هستى يا نه اى بر كنارى يا نهانى يا عيان يا نه ى هر دو توى يا نه توى وان ندانم هم ندانم نيز من نه مسلمانم نه كافر، پس چيمهم دلى پرعشق دارم هم تهى هم دلى پرعشق دارم هم تهى