حكايت مفلسى كه عاشق پسر پادشاه شد و بدين گناه او را محكوم به مرگ كردند
هرچ گاهى بردم و گه باختم محو گشتم، گم شدم، هيچم نماند قطره بودم، گم شدم در بحر راز گرچه گم گشتن نه كار هر كسيستكيست در عالم ز ماهى تا به ماه كيست در عالم ز ماهى تا به ماه
جمله در آب سياه انداختم سايه ماندم ذره ى پيچم نماند مي نيابم اين زمان آن قطره باز در فنا گم گشتم و چون من بسيستكو نخواهد گشت گم اين جايگاه كو نخواهد گشت گم اين جايگاه