بس كه خود را چون چراغى سوختم همچو مشكاتى شد از دودم دماغ روز خوردم رفت، شب خوابم نماند با دلم گفتم كه اى بسيار گوى گفت غرق آتشم عيبم مكن بحر جانم مي زند صد گونه جوش بر كسى فخرى نمي آرم بدين گرچه از دل نيست خالى درد اين اين همه افسانه ى بيهودگيست دل كه او مشغول اين بيهوده شد مى ببايد ترك جان نهمار كردچند خواهى بحر جان در جوش بود چند خواهى بحر جان در جوش بود
تا جهانى را چو شمع افروختم شمع خلدى تا كه از دود چراغ زاتش دل بر جگر آبم نماند چند گويي، تن زن و اسرار جوى مى بسوزم گر نمي گويم سخن چون توانم بود يك ساعت خموش خويش را مشغول مي دارم بدين چند گويم چون نيم من مرد اين كار مردان از منى پالودگيست زوچه آيد چون سخن فرسوده شد زين همه بيهوده استغفار كردجان فشاندن بايد و خاموش بود جان فشاندن بايد و خاموش بود