چون به نزغ افتاد آن داناى دين كين شنو بر گفت چون دارد شرف گر سخن از نيكوى چون زر بود كار آمد حصه ى مردان مرد گر چو مردان درد دين بودى ترا ز آشناى خود دلت بيگانه ايست تو بخسب از ناز همچون سركشى خوش خوشت عطار اگر افسانه گفت بس كه ما در ريگ رو غم ريختيم بس كه ما اين خوان فرو آراستيم بس كه گفتم نفس را فرمان نبرد چون نخواهد آمد از من هيچ كار جذبه حق بايد ازيشان كرد خواست نفس هر لحظه چو فربه تر شود هيچ نشنود او كزان فربه نشدتا بميرم من به صد زارى زار تا بميرم من به صد زارى زار
گفت اگر دانستمى من پيش ازين در سخن كى كردمى عمرى تلف آن سخن ناگفته نيكوتر بود حصه ى ما گفت آمد، اينت درد آنچ مي گويم يقين بودى ترا هرچ مي گويم ترا افسانه ايست تا منت افسانه مي گويم خوشى خواب خوشتر آيدت تو خوش بخفت بس گهر كز حلق خوك آويختيم بس كزين خوان گرسنه برخاستيم بس كه دارو كردش و درمان نبرد شستم از خود دست و رفتم بركنار كين به دست من نخواهد گشت راست نيست روى آنك ازين بهتر شود اين همه بشنود يك دم به نشداو نگيرد پند، يا رب زينهار او نگيرد پند، يا رب زينهار