چون ز نان خشك گيرم سفره پيش از دلم آن سفره را بريان كنم چون مرا روح القدس هم كاسه است من نخواهم نان هر ناخوش منش شد عنا القلب جان افزاى من هر توانگر كين چنين گنجيش هست شكر ايزد را كه دربارى نيم من ز كس بر دل كجا بندى نهم نه طعام هيچ ظالم خورده ام همت عاليم ممدوحم بس است پيش خود بردند پيشينان مرا تا ز كار خلق آزاد آمدم فارغم زين زمره ى بدخواه نيك من چنان در درد خود درمانده ام گر دريغ و درد من بشنوديىجسم و جان رفت وز جان و جسم من جسم و جان رفت وز جان و جسم من
تر كنم از شورواى چشم خويش گه گهى جبريل را مهمان كنم كى توانم نان هر مدبر شكست بس بود اين نانم و آن نان خورش شد حقيقت كنز لايفناى من كى شود در منت هر سفله پست بسته ى هر ناسزاوارى نيم نام هر دون را خداوندى نهم نه كتابى را تخلص كرده ام قوت جسم و قوت روحم بس است تا به كى زين خويشتن بينان مرا در ميان صد بلا شاد آمدم خواه نامم بد كنيد و خواه نيك كز همه آفاق دست افشانده ام تو بسى حيران تر از من بوديىنيست جز درد و دريغى قسم من نيست جز درد و دريغى قسم من