چون بشد شبلى ازين جاى خراب گفت حق با تو چه كرد اى نيك بخت چون مرا بس خويشتن دشمن بديد رحمتش آمد بدان بيچارگيم خالقا بيچاره ى راهم ترا من نمي دانم كه من اهل چه ام بي تنى بي دولتى بي حاصلى عمر در خون جگر بگداخته هر چه كرده جمله تاوان آمده دل ز دستم رفته و دين گم شده من نه كافر نه مسلمان مانده نه مسلمانم نه كافر، چون كنم در درى تنگم گرفتارآمده بر من بيچاره اين در برگشاى بنده را گر نيست زاد راه هيچ هم توانى سوخت از آهش گناه هر كه درياهاى اشكش حاصل استوانك او را ديده ى خون بار نيست وانك او را ديده ى خون بار نيست
بعد از آن ديدش جوامردى به خواب گفت ؛ چون شد در حسابم كار سخت ضعف و نوميدى و عجز من بديد پس ببخشود از كرم يك بارگيم همچو مورى لنگ در چاهم ترا يا كجاام يا كدامم يا كه ام بي نوايى بي قرارى بي دلى بهره ى از عمر ناپرداخته جان به لب عمرم به پايان آمده صورتم نامانده معنى گم شده در ميان هر دو حيران مانده مانده سرگردان و مضطر، چون كنم روى در ديوار پندار آمده وين ز راه افتاده را راهى نماى مي نياسايد ز اشك و آه هيچ هم ز اشكش شست ديوان سياه گو بيا كو درخور اين منزل استگو برو كو را بر ما كار نيست گو برو كو را بر ما كار نيست