سال پيرى راهبر از روحانيانى كه نقد از هم مي ربودند
در رهى مي رفت پيرى راهبر بود نقدى سخت رايج در ميان پير كرد آن قوم را حالى سال مرغ روحانيش گفت اى پيرراه بركشيد آهى ز دل پاك و برفت ما كنون آن اشك گرم و آه سرد يا رب اشك و آه بسياريم هست چون روايى دارد آنجا اشك راه پاك كن از آه صحن جان من مي روم گم راه، ره نايافته ره نمايم باش و ديوانم بشوى بي نهايت درد دل دارم ز تو عمر در اندوه تو بردم به سر تا در اندوهت به سر مي بردمىمانده ام از دست خود در صد ز حير مانده ام از دست خود در صد ز حير
ديد از روحانيان خلقى مگر مي ربودند آن ز هم روحانيان گفت چيست اين نقد برگوييد حال دردمندى مي گذشت اين جايگاه ريخت اشك گرم بر خاك و برفت مي بريم از يك دگر در راه درد گر ندارم هيچ اين باريم هست بنده دارد اين متاع آن جايگاه پس بشوى از اشك من ديوان من دل چو ديوان جز سيه نايافته از دو عالم تخته ى جانم بشوى جان اگر دارم خجل دارم ز تو كاشكى بوديم صد عمر دگر هر زمان دردى دگر مي بردمىدست من اى دست گير من تو گير دست من اى دست گير من تو گير